|
هوا سردتر از اونی بود که کاپشن ِ رنگ و رو رفته قهوه ای ِ چرمش بتواند گرمش کند . یادش رفته بود چه روزی از هفته ست . بسته سیگارش را درآورد. سه تا بیشتر نکشیده بود . با بی میلی یکی را روشن کرد . بوی بد و غریبی توی راه گلوش و نفسش پیچید . برف تازه باریدن گرفته بود و زمین را سفید میکرد . باد سرد شلاق میزد . _ میتونم یه سیگار ازتون بخرم ؟ البته پولش رو بعدا میدم . قول میدم . _ آره . همشو بگیر . فندک هم مال خودت . آخرین پک رو به سیگار زد و مثل همیشه فیلتر رو زیرپاش له نکرد . دختر گفت : _ خودت چی ، مگه میخوای ترک کنی ؟ من فقط یه دونه سیگار میخوام . _ نه ، اما بوی بدی میده . نمیخوامش . _ مرسی ، اما این بوی سیگار نیست . بوی داروها و مواد شستشوی معده ست . چندمین بارته ؟ _ چی چندمین بارمه ؟ _ ... که خودکشی کردی . _ کی گفت خودکشی کردم ؟ _ لازم نیست چیزی بگی . من دومین بارمه . هنوز بوی بد توی نفسهاش میپیچید و تمام مغزش رو پر میکرد . دلش میخواست استفراغ کند . _ مرسی برای سیگار . راستی ، اسم من کارینه . اینجا درس میخونم . دو ساله که اومدم تو این شهر . _ خواهش میکنم . از دیدنتون خوشوقتم . سردش شده بود . رفت داخل . صدایی کوبیده شد توی مغزش . بلند گوی بیمارستان اسمش رو صدا میکرد که باید به اطلاعات مراجعه کند . _سلام . منو اینجا صدا کردید . کاری دارید ؟ _ بله . کارت شناسایی لطفا . _ بفرمایید . _ مرسی . این سوییچ ماشینتون و پیغامی هم از طرف دوستتون هست . _ مرسی . ( نوشته شده بود : " من کاری برام پیش اومد . یکراست بیا خونه ") . تشنه ش شده بود . رفت داخل فروشگاه بیمارستان . مثل همیشه تیتر بزرگ روزنامه به چشمش خورد . " قتلهای ناموسی - معضل جامعه سوئد " . تاریخ روزنامه رو نگاه کرد . پنجشنبه بود . سری تکان داد و رفت سر یخچال نوشابه ها. با خودش فکر کرد : اگر گذاشته بودن الآن سه روز بود که راحت شده بودم .صدای دخترک بخودش آورد . _ میتونی یه نوشابه هم برای من بخری ؟ منهم تشنمه . اگر شماره حسابتو بدی قول میدم همه قرضم رو بزودی بریزم به حسابت . _ باشه حتما . خواهش میکنم . _ اسمت چیه ؟ _ میدونم سئوالهای بعدی ت چیه . اینکه کجایی هستم ، چند ساله سوئد هستم ، از سوئد خوشم میاد یا نه ؟. چند ساله که این سئوالها رو شنیدم و چند سال هم جواب دادم . دیگه خسته شدم از اینکه این سئوالهای تکراری و کلیشه ای رو بشنوم و جواب بدم . _ اُوووه ببخشید . منظوری نداشتم . فقط خواستم سر صحبت رو باز کنم . حتما میدونی که ما سوئدی ها خیلی محافظه کار هستیم و به این راحتی با کسی که نشناسیم صحبت نمیکنیم ، اما من اینجوری نیستم . دلم میخواد با آدمها حرف بزنم . از همه چیز . _ مرسی از محبتت ، اما من اصلا همصحبت خوبی نمیتونم برات باشم . حالا نقشهامون عوض شده . من حوصله صحبت با کسی رو ندارم . حالا هم اگر اجازه بدی میرم گورم رو جایی گم کنم . _ چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ میبخشی که فضولی کردم . اما میخواستم به یه فنجون قهوه دعوتت کنم اگر بخوای . _ دعوت ؟! تو که میگی با خودت پول نداری . چجوری میخوای دعوتم کنی ؟ _ آره راستی یادم نبود ، اما دیگه الآنها باید پیداش بشه ، دوستم میاد دنبالم و وسایلم رو هم میاره . کیف پولم هم همینطور . موافقی ؟ یه فنجون قهوه گرم توی یه جای دنج ، تو این سرمای خشک میچسبه . یک لحظه احساس کرد که این دختر علیرغم شلختگی ش در روابط چقدر قابل اعتماد است . آرامشی در صدایش و ادبی در رفتارش بود که از دخترهای سوئدی در این سن وسال بعید بنظر میرسید . وسوسه شد . مزه تلخی قهوه رو تو دهنش حس کرد و گرمای ملایمی که از گلوش آروم آروم سُر می خورد و پایین میرفت و سرمای بیرون رو بی اثر میکرد . برف بیشتر شده بود و هوا تاریکتر . گرمای مطبوع داخل سالن بیمارستان تازه توی تنش نشسته بود . اما دیدن آدمهایی که در این بخش بودند ، لذت گرما را از یادش برد و میل به فرار از آن محیط را بیشتر تشدید کرد . _ باشه قبول میکنم دعوتت رو . اما دوستت کِی میاد ؟ _ دیگه باید پیداش بشه به همین زودی . آهان اوناهاش ، اومد . دخترک خنده سردی از روی شانه های مرد پرت کرد و دست تکان داد . کیفش را گرفت و بعد از چند کلمه صحبت خدا حافظی کرد . _ خوب . در خدمتم . مرد در فکر بود ، شاید گفت خواهش میکنم یا پیش خودش فکر کرد که گفته . کافه تریا ( قهوه خونه ) مثل همه روزهای سرد و برفی شلوغ بود و شیشه پنجره ها از نفس آدمها عرق کرده بود . بوی بد هنوز رهایش نکرده بود . بیاد نداشت چنین بویی تا بحال به مشامش خورده باشد . اولین قُلُپ قهوه را سر کشید . _ گفتی دومین باره که خود کشی کردی ؟ میتونم بپرسم چرا ؟ _آره میتونی بپرسی . با اینکه تو هنوز جواب سئوالهای منو ندادی ، اما من جواب میدم . حدس میزنی برای چی خودکشی کردم . _ نمیدونم . شکست در عشق اینجا معمولی ترین علته . شاید هم یاس فلسفی که به افسردگی مفرط منجر شده . علتهای مختلف میتونه داشته باشه . _ آره همه اینها میتونن علت خودکشی آدمها باشن ، اما نه برای من . خوب نمیخوای بگی کجایی هستی ؟ _ فکر میکردم از لهجه م بتونی حدس بزنی . ایرانی هستم . شش ساله که در سوئد هستم و باید از قبل تشکر کنم که میخوای بگی سوئدی خوب حرف میزنم . _ از کجا فهمیدی میخوام اینو بگم ؟ ! اما جدا سوئدی رو خیلی خوب یاد گرفتی . _ تو هم اگر جای من بودی همه چیز رو میتونستی حدس بزنی . بهر حال ممنون . _ چرا نگام نمیکنی وقتی باهات حرف میزنم ؟ خجالتی هستی ؟ _ خجالتی ؟! نمیدونم . اما معمولا با گوشهام گوش میکنم نه با چشمهام . _ نه تنها در یادگیری زبان ، بلکه در حاضر جوابی هم با هوشی . _ اگر کمپلیمان بود* ، ممنونم . _ خودت انتخاب کن . تعارف یا تعریف. اما من اصلا آدم متظاهری نیستم . برای همین کارم به اینجاها کشیده . _ کجاها منظورت هست ؟ _ چه میدونم . بیمارستان . تیمارستان و این جور جاها دیگه . برف و سرما همیشه یادآور خاطره تلخی برایش بودند . بیرون را نگاه کرد . دانه های درشت برف، زیر نور چراغهای زرد کنار خیابان باید دلش را آرام میکرد ؛ اما نکرده بود . زنی با کالسکه از کنار قهوه خانه گذشت . در باز شد و دختر و پسر جوانی در حال بوسیدن همدیگر وارد شدند . سرما هجوم آورد داخل . لرزید . _ هنوز بدنت ضعیفه . باید تقویت بشی . همه انرژی ت تحلیل رفته . استراحت بهترین معالجه ست . _ چطور مگه؟ _ داری میلرزی . رنگت هم پریده . _ نه چیزیم نیست . راستی چند سالته ؟ _ 25 سال . چطور مگه ؟ _ بهت نمیاد 25 ساله باشی . _ چرا ؟ _ دخترهای همسن تو الآن توی دیسکوها و رستورانها دارند پسرهای خوشگل و خوش تیپ رو تور میزنن یا تورشون میشن . زیبا که هستی . جوون که هستی . پس چی میخوای از زندگیت ؟ شاید فقیر باشی اما اینجا که فقر معنی نداره . _ آره راست میگی . خیلی ها اینو میگن . اما مشکل من این چیزها نیست . مشکل من اینه که این دنیا رو به این شکلش نمیتونم بپذیرم . ما سوئدی ها آدمهای خودخواهی هستیم . اما تظاهر به چیزی میکنیم که اصلا هیچ ربطی به ما نداره . خوب هم تظاهر میکنیم . جوری که خودمون هم باورمون شده که واقعیت همینه . _ خوب این مشکل خیلی از آدمهای دنیاست . _ آره ، اما اونها براشون اهمیتی نداره . برای من داره . _ چی میخونی ؟ _ تاریخ ادبیات . و زبان یونانی . دو سال دیگه مونده . _ حالا میفهمم که چی میگی . فکر کردم تو هم یکی از همین دخترهایی هستی که دوست پسرشون بهش پشت کرده یا رفته سراغ دختر دیگه ای و تو هم همه دنیات بهم ریخته و یک شیشه قرص رفتی بالا . _ خوب تو هنوز میخوای مرموز بمونی ؟ _ مرموز؟ ! هرگز توی زندگیم مرموز نبودم . اینهم مشکل منه . _ اما با من که مرموزی . نمیدونم چرا ؟ _ دلم نمیخواد در موردش صحبت کنم . _ باشه . اما من گوش شنوا دارم . ساکت بودن مشکلی رو حل نمیکنه . _ حرف زدن هم مشکلی رو حل نمیکنه ، اگر میکرد منو تو الآن اینجا نبودیم . بودیم ؟ _ شاید حق با تو باشه ، اما ...... . دیگر نشنید که دخترک چه میگوید . هنوز در دلش آشوب بود . مثل اینکه منتظر اتفاقی باشد . به لبهای دختر خیره شده بود اما صدایی نمی شنید . چشمان درشت قهوه ای اش در فضای نیمه تاریک کافه روشنتر دیده می شد . اولین بار بود که در چهره دخترک دقیق شده بود . رنگ مهتابی صورتش در سایه روشن نور شمع چهره اش را آرامتر نشان میداد . با صدای دختری که با قوری قهوه کنار میز ایستاده بود بخود آمد . _ بازم قهوه میخواهید براتون بریزم ؟ _ نه مرسی . اما لطفا برای من یک تِکیلا بیارید ، و این خانوم هم ....... _ منم یک تِکیلا دوبل میخورم . مرسی . _ الساعه براتون میارم . _ میتونم بپرسم دنبال چه چیزی تو صورت من میگشتی ؟ میدونم که اصلا حرفامو نشنیدی . نگاهت نگاه یک شنونده نبود . نگاه یک جوینده بود . _ معذرت میخوام . من اصلا عادت ندارم که اینطور مستقیم تو صورت کسی نگاه کنم . منظوری نداشتم . _ لازم به عذر خواهی نیست . اتفاقا خیلی هم خوشم اومد . خیلی از نگاهها چندش آوره و باید با عرض معذرت بگم که اکثر خارجی ها از این نگاهها دارن . اما نگاه تو یکجور دیگه ای بود که احساس آرامش کردم ، اصلا احساس ناراحتی نداشتم . مثل یک بچه نیگام میکردی . _ گفتم که معذرت میخوام . _ منم گفتم که لزومی نداره . اینقدر خودتو جمع و جور نکن . لااقل بذار امشب به منم خوش بگذره . بندرت این احساس به ام دست میده که نمیخوام لحظه ها تموم بشه . بذار هر چشم بهم زدن ِ امشب برام ابدی بشه . توی این لحظه ثبت بشه . _ منکه بهت گفتم که همصحبت خوبی نیستم . حالا ثابت شد ؟ _ اتفاقا همصحبتی تو برای آدمی مثل من لحظه های بی نظیری رو بوجود آورده . _ دیگه داری اغراق میکنی . _ میبینی ، تو حتی اجازه نمیدی که دیگری هم لذت ببره . چرا اینقدر خودتو بستی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟ _ باشه سعی میکنم این لحظه ها رو برای تو خراب نکنم لااقل . _ نه برای من . برای خودت خراب نکن ، اونموقع خودت میبینی که چه اتفاقی میافته . باید رها بشی ، فقط هم خودت باید راهشو پیدا کنی . به تعداد آدمهای روی کره زمین راه رهایی هم هست . برای هر کسی منحصر به فرده . استکان تِکیلا را بلند کرد و گفت : _ پس بسلامتی این لحظه ها . همزمان استکانهای خالی را روی میز گذاشتند و لیموی قارچ شده را لای دندانها فشردند . سوزش خوشایندی در راه گلو و جریان سریع خون را در رگهایش احساس کرد . _ فکر نمیکردم مشروب سنگین بخوری ! _ چرا ؟ چون یک زنم ؟ ! _ نه . برای اینکه برای زندگیت فلسفه داری . _ اتفاقا برای زندگیم فلسفه ای ندارم که دست بخود کشی زدم . برای لحظه هام فلسفه دارم اما بعضی اوقات احساس میکنم توی یک گردباد اسیرم . اینجور مواقع دیگه فلسفه زیستن در لحظه هم کمکی نمیکنه . _ پس حدسم درست بود در مورد یاس فلسفی ؟ _ نه کاملا . برای اینکه من دنبال چرایی های هستی و وجود نیستم . برای اینکه معتقدم هستی در جهت تکامل پیش میره ، مشکل من با خودم هست که نقش من بعنوان انسان در این هستی چیه ؟ _ اگر قبول داشته باشی که تو هم جزئی از این کل هستی ، که در جهت تکامل پیش میره ، نقش و جایگاه خودت رو پیدا میکنی . _ یعنی چی ؟ بحث جالبیه . پس حدس منم در مورد تو درست بود . _ چه حدسی ؟ _ یک غریزه ای ، یا بهتره بگم یک شم زنانه ای بهم گفت که بی جهت نیست که از آدمها فرار میکنی . _ باید بگم حدست اشتباه بود . من از آدمها فرار نمیکنم ، از خودم فرار میکنم ، منتها نمیدونم کجا باید فرار کنم ؟! _ باشه ، درسته . و چقدر خوب و راحت همه چی رو تحلیل میکنی . تو چرا خودکشی کردی ؟ _ همه آدمها سرّ مگوئی دارن که مثل همون رها شدن منحصر به فرده . منهم سرّ مگوئی دارم . اما خودکشی نکردم . _ چقدر دلم میخواد که امشب تا ابد ادامه پیدا کنه . شبی باشه که انتهایی نداشته باشه . یک شب بی پایان . _ چه تعبیر و اصطلاح جالبی . بدرد یک رمان عاشقانه میخوره . میتونه اسم خوبی برای یک فیلم هم باشه . اگر بخواهیم میشه . راهش مهمه . اون چیزی که یک هدف رو مقدس و زیبا میکنه ، راه رسیده به اون هدفه ، نه خودِ هدف . چون اگر هدف رو نهایت بدونیم ، بعد از رسیدن احساس پوچی و تهی بودن میکنیم . اما اگر راه رو هدف فرض کنیم همیشه در راه خواهیم بود . _ تو با این نگاه شاعرانه و زیبایی که داری چرا اینقدر تلخ و سیاه به همه چیز نگاه میکنی ؟ _ قرار بود که در مورد من نه اغراق کنی ونه حرفی بزنیم ، یادت رفت ؟ _ نه ، یادمه اما برام خیلی عجیبه . _ چیزهای عجیب توی این دنیا خیلی زیاده . اون چیزی که بنظر تو عجیبه چیه ؟ _ همین بحث ما . توجه کردی که هر دوی ما یک مشکل داریم و اونهم خودمون هستیم ؛ منتها از دو جهت مختلف نگاه میکنیم و امیدوارم که هر دو به یک نتیجه مشترک برسیم . _ اینهم یکی از رازهای خلقته . _ دکتر تهدیدم کرد که اگر یکبار دیگه دست بخودکشی بزنم ؛ توی آسایشگاه روانی به اجبار بستریم میکنن . منهم قول دادم که فهمیدم کار اشتباهی کردم و دیگه هم تکرار نمیشه . پدرومادرم فردا میان اینجا منو ببرن خونه . البته اگر خوشگذرونی هاشون اجازه بده . دوستشون دارم ؛ اما اون چیزی که میخواستم هرگز نتونستن به من بدن . اون چیزی که توی این چند ساعت تو خیلی راحت برام مهیا کردی. همیشه فکر کردن که پول و تجملات و زندگی لوکس یعنی زندگی . همیشه همه چیز رو با مادیات سنجیدن . _ خوب زندگی از نظر تو که یک دختر تحصیلکرده اروپایی هستی یعنی چی؟ معنی واقعی زندگی رو در چی میبینی ؟ درست و غلطش رو کاری ندارم . _ شاید شعار بنظر برسه ؛ اما برای من معنی زندگی در لحظه بوجود میاد . یعنی درهر لحظه ممکنه بمیرم و از نو متولد بشم. _ نه ، اصلا هم شعار نیست . فکر میکنم رنج بشر همینه . اینکه لحظه ها رو از دست میده یا خراب میکنه . یا بیاد گذشته حسرت میخوره ، یا به اعتبار آینده که هنوز نیومده لحظه هاش رو قربانی میکنه . این نگاه تو به بودن یک نگاه عارفانه ست . _ من مولوی و عطار رو میشناسم . حافظ رو هم همینطور . _ فارسی هم میدونی ؟ _ آره میدونم . به عرفان ایرانی علاقمندم . میدونی که ما یک نویسنده و مترجم داشتیم که تا سالها همه فکر میکردن که دیوونه ست . عاشق مولانا و حافظ بود . اریک هرملین رو میشناسی ؟ _ آره ، یه چیزهایی در موردش خوندم . سرنوشت تلخی داشت . _ آره ، اما رها بود . اونجور که خواست زندگی کرد ، بدون اینکه به قضاوت مردم اهمیت بده . آدم باید روح بزرگ و عمیقی داشته باشه که به این مرحله برسه . حالا یه سئوال ازت دارم ، باید هم جواب بدی . _ اگر بتونم حتما . _ میتونی . اگر آخرین روز زندگیت باشه ، دوست داری اون روز رو چطوری بگذرونی ، چه کاری یا کارهایی بکنی ؟ بدون اینکه فکر کنی جواب بده لطفا . _ هوووووم ، چه سئوال سختی . غافلگیرم کردی . دوست دارم تا آخرین لحظه برقصم و بعد بمیرم . حتما این شعر مولانا رو خوندی یا شنیدی ، " به یکدست جام باده و یکدست زلف یار ... . _ آره خوندم ، ..... رقصی چنین میانه میدان م آرزوست . تا بحال به اینجور مرگ فکر نکرده بودم . چه مرگ شاعرانه ای . اینجوری دیگه مرگ ترسناک نیست . چقدر زیبا نشون دادی مرگ رو . در اوج لذت مردن . زیباترین تعبیری که از زندگی شنیده بودم . پس همین کار رو میکنیم . فرض میکنیم که آخرین روز زندگی مونه . اینقدر میرقصیم تا بمیریم .
سه روز بعد خواننده هنوز میخواند : " دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست .... گفتند یافت می نشود جسته ایم ما / گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست ..... به یکدست جام باده و یکدست زلف یار / رقصی چنین میانه میدان م آرزوست .
برف هنوز میبارید و ردّ آمبولانس را چند ثانیه بعد پوشاند .
------------------------ * تعارفی که با تعریف تداعی میشود و بار مثبت با خود دارد .
|
|