شب بی پایان

آیدین صبوحی
farshidii@yahoo.com

هوا سردتر از اونی بود که کاپشن ِ رنگ و رو رفته قهوه ای ِ چرمش بتواند گرمش کند . یادش رفته بود چه روزی از هفته ست . بسته سیگارش را درآورد. سه تا بیشتر نکشیده بود . با بی میلی یکی را روشن کرد . بوی بد و غریبی توی راه گلوش و نفسش پیچید . برف تازه باریدن گرفته بود و زمین را سفید میکرد . باد سرد شلاق میزد .
_ میتونم یه سیگار ازتون بخرم ؟ البته پولش رو بعدا میدم . قول میدم .
_ آره . همشو بگیر . فندک هم مال خودت .
آخرین پک رو به سیگار زد و مثل همیشه فیلتر رو زیرپاش له نکرد .
دختر گفت : _ خودت چی ، مگه میخوای ترک کنی ؟ من فقط یه دونه سیگار میخوام .
_ نه ، اما بوی بدی میده . نمیخوامش .
_ مرسی ، اما این بوی سیگار نیست . بوی داروها و مواد شستشوی معده ست . چندمین بارته ؟
_ چی چندمین بارمه ؟
_ ... که خودکشی کردی .
_ کی گفت خودکشی کردم ؟
_ لازم نیست چیزی بگی . من دومین بارمه .
هنوز بوی بد توی نفسهاش میپیچید و تمام مغزش رو پر میکرد . دلش میخواست استفراغ کند .
_ مرسی برای سیگار . راستی ، اسم من کارینه . اینجا درس میخونم . دو ساله که اومدم تو این شهر .
_ خواهش میکنم . از دیدنتون خوشوقتم .
سردش شده بود . رفت داخل . صدایی کوبیده شد توی مغزش . بلند گوی بیمارستان اسمش رو صدا میکرد که باید به اطلاعات مراجعه کند .
_سلام . منو اینجا صدا کردید . کاری دارید ؟
_ بله . کارت شناسایی لطفا .
_ بفرمایید .
_ مرسی . این سوییچ ماشینتون و پیغامی هم از طرف دوستتون هست .
_ مرسی . ( نوشته شده بود : " من کاری برام پیش اومد . یکراست بیا خونه ") .
تشنه ش شده بود . رفت داخل فروشگاه بیمارستان . مثل همیشه تیتر بزرگ روزنامه به چشمش خورد . " قتلهای ناموسی - معضل جامعه سوئد " . تاریخ روزنامه رو نگاه کرد . پنجشنبه بود . سری تکان داد و رفت سر یخچال نوشابه ها. با خودش فکر کرد : اگر گذاشته بودن الآن سه روز بود که راحت شده بودم .صدای دخترک بخودش آورد .
_ میتونی یه نوشابه هم برای من بخری ؟ منهم تشنمه . اگر شماره حسابتو بدی قول میدم همه قرضم رو بزودی بریزم به حسابت .
_ باشه حتما . خواهش میکنم .
_ اسمت چیه ؟
_ میدونم سئوالهای بعدی ت چیه . اینکه کجایی هستم ، چند ساله سوئد هستم ، از سوئد خوشم میاد یا نه ؟.
چند ساله که این سئوالها رو شنیدم و چند سال هم جواب دادم . دیگه خسته شدم از اینکه این سئوالهای تکراری و کلیشه ای رو بشنوم و جواب بدم .
_ اُوووه ببخشید . منظوری نداشتم . فقط خواستم سر صحبت رو باز کنم . حتما میدونی که ما سوئدی ها خیلی محافظه کار هستیم و به این راحتی با کسی که نشناسیم صحبت نمیکنیم ، اما من اینجوری نیستم . دلم میخواد با آدمها حرف بزنم . از همه چیز .
_ مرسی از محبتت ، اما من اصلا همصحبت خوبی نمیتونم برات باشم . حالا نقشهامون عوض شده . من حوصله صحبت با کسی رو ندارم . حالا هم اگر اجازه بدی میرم گورم رو جایی گم کنم .
_ چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ میبخشی که فضولی کردم . اما میخواستم به یه فنجون قهوه دعوتت کنم اگر بخوای .
_ دعوت ؟! تو که میگی با خودت پول نداری . چجوری میخوای دعوتم کنی ؟
_ آره راستی یادم نبود ، اما دیگه الآنها باید پیداش بشه ، دوستم میاد دنبالم و وسایلم رو هم میاره . کیف پولم هم همینطور . موافقی ؟ یه فنجون قهوه گرم توی یه جای دنج ، تو این سرمای خشک میچسبه .
یک لحظه احساس کرد که این دختر علیرغم شلختگی ش در روابط چقدر قابل اعتماد است . آرامشی در صدایش و ادبی در رفتارش بود که از دخترهای سوئدی در این سن وسال بعید بنظر میرسید . وسوسه شد . مزه تلخی قهوه رو تو دهنش حس کرد و گرمای ملایمی که از گلوش آروم آروم سُر می خورد و پایین میرفت و سرمای بیرون رو بی اثر میکرد . برف بیشتر شده بود و هوا تاریکتر . گرمای مطبوع داخل سالن بیمارستان تازه توی تنش نشسته بود . اما دیدن آدمهایی که در این بخش بودند ، لذت گرما را از یادش برد و میل به فرار از آن محیط را بیشتر تشدید کرد .
_ باشه قبول میکنم دعوتت رو . اما دوستت کِی میاد ؟
_ دیگه باید پیداش بشه به همین زودی . آهان اوناهاش ، اومد .
دخترک خنده سردی از روی شانه های مرد پرت کرد و دست تکان داد . کیفش را گرفت و بعد از چند کلمه صحبت خدا حافظی کرد .
_ خوب . در خدمتم .
مرد در فکر بود ، شاید گفت خواهش میکنم یا پیش خودش فکر کرد که گفته .
کافه تریا ( قهوه خونه ) مثل همه روزهای سرد و برفی شلوغ بود و شیشه پنجره ها از نفس آدمها عرق کرده بود .
بوی بد هنوز رهایش نکرده بود . بیاد نداشت چنین بویی تا بحال به مشامش خورده باشد . اولین قُلُپ قهوه
را سر کشید .
_ گفتی دومین باره که خود کشی کردی ؟ میتونم بپرسم چرا ؟
_آره میتونی بپرسی . با اینکه تو هنوز جواب سئوالهای منو ندادی ، اما من جواب میدم . حدس میزنی برای چی خودکشی کردم .
_ نمیدونم . شکست در عشق اینجا معمولی ترین علته . شاید هم یاس فلسفی که به افسردگی مفرط منجر شده . علتهای مختلف میتونه داشته باشه .
_ آره همه اینها میتونن علت خودکشی آدمها باشن ، اما نه برای من . خوب نمیخوای بگی کجایی هستی ؟
_ فکر میکردم از لهجه م بتونی حدس بزنی . ایرانی هستم . شش ساله که در سوئد هستم و باید از قبل تشکر کنم که میخوای بگی سوئدی خوب حرف میزنم .
_ از کجا فهمیدی میخوام اینو بگم ؟ ! اما جدا سوئدی رو خیلی خوب یاد گرفتی .
_ تو هم اگر جای من بودی همه چیز رو میتونستی حدس بزنی . بهر حال ممنون .
_ چرا نگام نمیکنی وقتی باهات حرف میزنم ؟ خجالتی هستی ؟
_ خجالتی ؟! نمیدونم . اما معمولا با گوشهام گوش میکنم نه با چشمهام .
_ نه تنها در یادگیری زبان ، بلکه در حاضر جوابی هم با هوشی .
_ اگر کمپلیمان بود* ، ممنونم .
_ خودت انتخاب کن . تعارف یا تعریف. اما من اصلا آدم متظاهری نیستم . برای همین کارم به اینجاها کشیده .
_ کجاها منظورت هست ؟
_ چه میدونم . بیمارستان . تیمارستان و این جور جاها دیگه .
برف و سرما همیشه یادآور خاطره تلخی برایش بودند . بیرون را نگاه کرد . دانه های درشت برف، زیر نور چراغهای زرد کنار خیابان باید دلش را آرام میکرد ؛ اما نکرده بود . زنی با کالسکه از کنار قهوه خانه گذشت . در باز شد و دختر و پسر جوانی در حال بوسیدن همدیگر وارد شدند . سرما هجوم آورد داخل . لرزید .
_ هنوز بدنت ضعیفه . باید تقویت بشی . همه انرژی ت تحلیل رفته . استراحت بهترین معالجه ست .
_ چطور مگه؟
_ داری میلرزی . رنگت هم پریده .
_ نه چیزیم نیست . راستی چند سالته ؟
_ 25 سال . چطور مگه ؟
_ بهت نمیاد 25 ساله باشی .
_ چرا ؟
_ دخترهای همسن تو الآن توی دیسکوها و رستورانها دارند پسرهای خوشگل و خوش تیپ رو تور میزنن یا تورشون میشن . زیبا که هستی . جوون که هستی . پس چی میخوای از زندگیت ؟ شاید فقیر باشی اما اینجا که فقر معنی نداره .
_ آره راست میگی . خیلی ها اینو میگن . اما مشکل من این چیزها نیست . مشکل من اینه که این دنیا رو به این شکلش نمیتونم بپذیرم . ما سوئدی ها آدمهای خودخواهی هستیم . اما تظاهر به چیزی میکنیم که اصلا هیچ ربطی به ما نداره . خوب هم تظاهر میکنیم . جوری که خودمون هم باورمون شده که واقعیت همینه .
_ خوب این مشکل خیلی از آدمهای دنیاست .
_ آره ، اما اونها براشون اهمیتی نداره . برای من داره .
_ چی میخونی ؟
_ تاریخ ادبیات . و زبان یونانی . دو سال دیگه مونده .
_ حالا میفهمم که چی میگی . فکر کردم تو هم یکی از همین دخترهایی هستی که دوست پسرشون بهش پشت کرده یا رفته سراغ دختر دیگه ای و تو هم همه دنیات بهم ریخته و یک شیشه قرص رفتی بالا .
_ خوب تو هنوز میخوای مرموز بمونی ؟
_ مرموز؟ ! هرگز توی زندگیم مرموز نبودم . اینهم مشکل منه .
_ اما با من که مرموزی . نمیدونم چرا ؟
_ دلم نمیخواد در موردش صحبت کنم .
_ باشه . اما من گوش شنوا دارم . ساکت بودن مشکلی رو حل نمیکنه .
_ حرف زدن هم مشکلی رو حل نمیکنه ، اگر میکرد منو تو الآن اینجا نبودیم . بودیم ؟
_ شاید حق با تو باشه ، اما ...... .
دیگر نشنید که دخترک چه میگوید . هنوز در دلش آشوب بود . مثل اینکه منتظر اتفاقی باشد . به لبهای دختر خیره شده بود اما صدایی نمی شنید . چشمان درشت قهوه ای اش در فضای نیمه تاریک کافه روشنتر دیده می شد . اولین بار بود که در چهره دخترک دقیق شده بود . رنگ مهتابی صورتش در سایه روشن نور شمع چهره اش را آرامتر نشان میداد . با صدای دختری که با قوری قهوه کنار میز ایستاده بود بخود آمد .
_ بازم قهوه میخواهید براتون بریزم ؟
_ نه مرسی . اما لطفا برای من یک تِکیلا بیارید ، و این خانوم هم .......
_ منم یک تِکیلا دوبل میخورم . مرسی .
_ الساعه براتون میارم .
_ میتونم بپرسم دنبال چه چیزی تو صورت من میگشتی ؟ میدونم که اصلا حرفامو نشنیدی . نگاهت نگاه یک شنونده نبود . نگاه یک جوینده بود .
_ معذرت میخوام . من اصلا عادت ندارم که اینطور مستقیم تو صورت کسی نگاه کنم . منظوری نداشتم .
_ لازم به عذر خواهی نیست . اتفاقا خیلی هم خوشم اومد . خیلی از نگاهها چندش آوره و باید با عرض معذرت بگم که اکثر خارجی ها از این نگاهها دارن . اما نگاه تو یکجور دیگه ای بود که احساس آرامش کردم ، اصلا احساس ناراحتی نداشتم . مثل یک بچه نیگام میکردی .
_ گفتم که معذرت میخوام .
_ منم گفتم که لزومی نداره . اینقدر خودتو جمع و جور نکن . لااقل بذار امشب به منم خوش بگذره . بندرت این احساس به ام دست میده که نمیخوام لحظه ها تموم بشه . بذار هر چشم بهم زدن ِ امشب برام ابدی بشه . توی این لحظه ثبت بشه .
_ منکه بهت گفتم که همصحبت خوبی نیستم . حالا ثابت شد ؟
_ اتفاقا همصحبتی تو برای آدمی مثل من لحظه های بی نظیری رو بوجود آورده .
_ دیگه داری اغراق میکنی .
_ میبینی ، تو حتی اجازه نمیدی که دیگری هم لذت ببره . چرا اینقدر خودتو بستی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟
_ باشه سعی میکنم این لحظه ها رو برای تو خراب نکنم لااقل .
_ نه برای من . برای خودت خراب نکن ، اونموقع خودت میبینی که چه اتفاقی میافته . باید رها بشی ، فقط هم خودت باید راهشو پیدا کنی . به تعداد آدمهای روی کره زمین راه رهایی هم هست . برای هر کسی منحصر به فرده .
استکان تِکیلا را بلند کرد و گفت : _ پس بسلامتی این لحظه ها .
همزمان استکانهای خالی را روی میز گذاشتند و لیموی قارچ شده را لای دندانها فشردند . سوزش خوشایندی در راه گلو و جریان سریع خون را در رگهایش احساس کرد .
_ فکر نمیکردم مشروب سنگین بخوری !
_ چرا ؟ چون یک زنم ؟ !
_ نه . برای اینکه برای زندگیت فلسفه داری .
_ اتفاقا برای زندگیم فلسفه ای ندارم که دست بخود کشی زدم . برای لحظه هام فلسفه دارم اما بعضی اوقات احساس میکنم توی یک گردباد اسیرم . اینجور مواقع دیگه فلسفه زیستن در لحظه هم کمکی نمیکنه .
_ پس حدسم درست بود در مورد یاس فلسفی ؟
_ نه کاملا . برای اینکه من دنبال چرایی های هستی و وجود نیستم . برای اینکه معتقدم هستی در جهت تکامل پیش میره ، مشکل من با خودم هست که نقش من بعنوان انسان در این هستی چیه ؟
_ اگر قبول داشته باشی که تو هم جزئی از این کل هستی ، که در جهت تکامل پیش میره ، نقش و جایگاه خودت رو پیدا میکنی .
_ یعنی چی ؟ بحث جالبیه . پس حدس منم در مورد تو درست بود .
_ چه حدسی ؟
_ یک غریزه ای ، یا بهتره بگم یک شم زنانه ای بهم گفت که بی جهت نیست که از آدمها فرار میکنی .
_ باید بگم حدست اشتباه بود . من از آدمها فرار نمیکنم ، از خودم فرار میکنم ، منتها نمیدونم کجا باید فرار کنم ؟!
_ باشه ، درسته . و چقدر خوب و راحت همه چی رو تحلیل میکنی . تو چرا خودکشی کردی ؟
_ همه آدمها سرّ مگوئی دارن که مثل همون رها شدن منحصر به فرده . منهم سرّ مگوئی دارم . اما خودکشی نکردم .
_ چقدر دلم میخواد که امشب تا ابد ادامه پیدا کنه . شبی باشه که انتهایی نداشته باشه . یک شب بی پایان .
_ چه تعبیر و اصطلاح جالبی . بدرد یک رمان عاشقانه میخوره . میتونه اسم خوبی برای یک فیلم هم باشه . اگر بخواهیم میشه . راهش مهمه . اون چیزی که یک هدف رو مقدس و زیبا میکنه ، راه رسیده به اون هدفه ، نه
خودِ هدف . چون اگر هدف رو نهایت بدونیم ، بعد از رسیدن احساس پوچی و تهی بودن میکنیم . اما اگر راه رو هدف
فرض کنیم همیشه در راه خواهیم بود .
_ تو با این نگاه شاعرانه و زیبایی که داری چرا اینقدر تلخ و سیاه به همه چیز نگاه میکنی ؟
_ قرار بود که در مورد من نه اغراق کنی ونه حرفی بزنیم ، یادت رفت ؟
_ نه ، یادمه اما برام خیلی عجیبه .
_ چیزهای عجیب توی این دنیا خیلی زیاده . اون چیزی که بنظر تو عجیبه چیه ؟
_ همین بحث ما . توجه کردی که هر دوی ما یک مشکل داریم و اونهم خودمون هستیم ؛ منتها از دو جهت مختلف نگاه میکنیم و امیدوارم که هر دو به یک نتیجه مشترک برسیم .
_ اینهم یکی از رازهای خلقته .
_ دکتر تهدیدم کرد که اگر یکبار دیگه دست بخودکشی بزنم ؛ توی آسایشگاه روانی به اجبار بستریم میکنن . منهم قول دادم که فهمیدم کار اشتباهی کردم و دیگه هم تکرار نمیشه . پدرومادرم فردا میان اینجا منو ببرن خونه . البته اگر خوشگذرونی هاشون اجازه بده . دوستشون دارم ؛ اما اون چیزی که میخواستم هرگز نتونستن به من بدن . اون چیزی که توی این چند ساعت تو خیلی راحت برام مهیا کردی. همیشه فکر کردن که پول و تجملات و زندگی لوکس یعنی زندگی . همیشه همه چیز رو با مادیات سنجیدن .
_ خوب زندگی از نظر تو که یک دختر تحصیلکرده اروپایی هستی یعنی چی؟ معنی واقعی زندگی رو در چی میبینی ؟ درست و غلطش رو کاری ندارم .
_ شاید شعار بنظر برسه ؛ اما برای من معنی زندگی در لحظه بوجود میاد . یعنی درهر لحظه ممکنه بمیرم و از نو متولد بشم.
_ نه ، اصلا هم شعار نیست . فکر میکنم رنج بشر همینه . اینکه لحظه ها رو از دست میده یا خراب میکنه . یا بیاد گذشته حسرت میخوره ، یا به اعتبار آینده که هنوز نیومده لحظه هاش رو قربانی میکنه . این نگاه تو به بودن یک نگاه عارفانه ست .
_ من مولوی و عطار رو میشناسم . حافظ رو هم همینطور .
_ فارسی هم میدونی ؟
_ آره میدونم . به عرفان ایرانی علاقمندم . میدونی که ما یک نویسنده و مترجم داشتیم که تا سالها همه فکر میکردن که دیوونه ست . عاشق مولانا و حافظ بود . اریک هرملین رو میشناسی ؟
_ آره ، یه چیزهایی در موردش خوندم . سرنوشت تلخی داشت .
_ آره ، اما رها بود . اونجور که خواست زندگی کرد ، بدون اینکه به قضاوت مردم اهمیت بده . آدم باید روح بزرگ و عمیقی داشته باشه که به این مرحله برسه . حالا یه سئوال ازت دارم ، باید هم جواب بدی .
_ اگر بتونم حتما .
_ میتونی . اگر آخرین روز زندگیت باشه ، دوست داری اون روز رو چطوری بگذرونی ، چه کاری یا کارهایی بکنی ؟ بدون اینکه فکر کنی جواب بده لطفا .
_ هوووووم ، چه سئوال سختی . غافلگیرم کردی . دوست دارم تا آخرین لحظه برقصم و بعد بمیرم . حتما این شعر مولانا رو خوندی یا شنیدی ، " به یکدست جام باده و یکدست زلف یار ... .
_ آره خوندم ، ..... رقصی چنین میانه میدان م آرزوست . تا بحال به اینجور مرگ فکر نکرده بودم . چه مرگ شاعرانه ای . اینجوری دیگه مرگ ترسناک نیست . چقدر زیبا نشون دادی مرگ رو . در اوج لذت مردن . زیباترین تعبیری که از زندگی شنیده بودم . پس همین کار رو میکنیم . فرض میکنیم که آخرین روز زندگی مونه . اینقدر میرقصیم تا بمیریم .


سه روز بعد خواننده هنوز میخواند : " دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست .... گفتند یافت می نشود جسته ایم ما / گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست ..... به یکدست جام باده و یکدست زلف یار / رقصی چنین میانه میدان م آرزوست .


برف هنوز میبارید و ردّ آمبولانس را چند ثانیه بعد پوشاند .

------------------------
* تعارفی که با تعریف تداعی میشود و بار مثبت با خود دارد .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33099< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي